رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

ادامه داستان از شیر گرفتن رها

1392/3/20 11:01
نویسنده : مامان مژگان
221 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز مامان ، 11 روزی میشه که دیگه از شیر گرفتمت.البته من به توصیه خیلی ها کامل شیر رو قطع نکردم.وقتی شبا تو خواب شیر می خواستی مانعت نمی شدم اما انگار اینکار اوضاع رو بدتر کرد، وقتی خونه هستیم درطول روز هیچ مشکلی نیست اما امان از روزی که بریم مهمونی یا شب موقع خوابت بشه،خیلی بهانه گیری میکنی.خیلی اذیت میشم.دلم برات ریش ریش میشه. تعطیلات گذشته(14 خرداد تا 17خرداد)رو رفتیم شهرضا، خونه ی آرشام . خیلی روزا لجبازی می کردی،شبها هم که دیگه نگو.دلم خون شد.کلی اذیت شدی.خلاصه مامان فهمید همون قدیمی ها درست می گن که باید بچه رو یه باره از شیر گرفت .اینطوری خودت هم نمی دونستی شیر می خوری یا نه.دیروز که اومدیم خونه، خیلی آرومتر بودی، شب هم راحت تو کرییر خوابیدی.اما ساعت 1:30 بیدار شدی ولی من بهت شیر ندادم کلی با بغض گریه کردی،جیگرم داشت آتیش می گرفت،اما صبر کردم. و برات کلی لالایی خوندم تا خوابیدی دوباره 2:30 و 3:30 بیدار شدی و با کلی زحمت خوابوندمت اما وقی ساعت 5 بیدار شدی بهت آب دادم خوردی و زود خوابیدی و خدا رو شکر دیگه گریه نکردی.امروز هم خیلی خانم بودی و اصلا بهانه نگرفتی.خدا رو شکر.این روز های سخت داره میگذره.این روزها بدترین روزهای زندگیمه.هیچ وقت گریه های دیشبت رو فراموش نمی کنم.خیلی زجر کشیدم.خدا کنه امشب دیگه بهتر بخوابی. 

 

 

 

مامانی ، من خیلی خیلی دوست دارم و همیشه برات آرزوی خوشبختی می کنم و دعا می کنم دیگه هیچ وقت گریون نبینمت.

20 خرداد 1392

عزیزم دیشب بعد از سه شب که داشتی با شیر نخوردن مبارزه می کردی!! بالاخره پیروز شدی وراحت بدون کمک من خوابیدی ، نصف شب یه بار بیدار شدی و بدون اینکه گریه کنی ،فقط آب خوردی ،یه کم بیدار موندی وبعد خودت مثل یه دختر خانم ،خوابیدی.خداروشکر اصلا گریه نکردی و بی قراری هم نکردی.انگار به شیر نخوردن عادت کردی و اونو پذیرفتی.خدا رو شکر.دیشب بعد از چند شب آروم خوابیدم.و عذاب وجدان نداشتم.عسل مامان روزهای سختی رو هردومون پشت سر گذاشتیم . امیدوارم همیشه سالم و خندون ببینمت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

saba
19 خرداد 92 13:00
و ابن داستان همچنان ادامه دارد......


نه دیگه از دیشب تموم شد چون دیگه دخترم تو خواب هم گریه نکرد فقط بیدار شد و آب خورد
ghazal
20 خرداد 92 19:12
فدات بشم خدا رو شکر که عادت کردی و دیگه گریه نمی کنی.
saba va ahlebiet
21 خرداد 92 0:19
فدا بشه پس دیگه خانوم شد
بابای رها
25 مرداد 92 12:26
واقعا روزها وشبهای سختی بود . من که طاقت نداشتم . اگه من شیر می دادم بی خیال می شدم امیدوارم یه روزی دخترم بزرگ بشه و این مطالب رو بخونه