رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

ماجرای بیماری رها و بستری شدنش در بیمارستان)

1392/5/12 21:21
نویسنده : مامان مژگان
180 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم چهارشنبه  12 تیر موقع خواب دیدیم یه کم تب داری ،بهت استامینیفون دادم و هر نیم ساعت بیدار می شدم و چکت می کردم.ساعت 4 و نیم بود دیدم بازم تبت رفته بالا خیلی ترسیدم استامینیفون خیلی دیگه اثر نمی کرد. دیگه نخوابیدم ، همش بالا سرت نشسته بودم.تو هم خیلی خوب نخوابیدی ،حدود ساعت 6 و نیم یه کم بالا آوردی.بردیمت بیمارستان.اول رفتیم بخش اطفال چون دکتر نیومد و تو همش حالت بدتر میشد،بردیمت اورژانس. بهت سرم وصل کردند .ازت آزمایش خون،ادار و مدفوع گرفتند.تبت خیلی بالا بود.به 39.7هم رسید.بهت دوبار دیازپام زدند.موقع رگ گرفتن خیلی گریه کردی. خلاصه با کلی سرم و پاشویه ، دارو تبت یه کم پایین می اومد دوباره بعد از یه مدت کوتاه می رفت بالا.رفتیم بستری کردیمت.از5شنبه تا ظهر 1شنبه بیمارستان بودیم. روزهای بدی بود.از همه حتی از خدماتی ها هم می ترسیدی.وقتی یکی می اومد تو اتاق همش گریه می کردی.دو شب اول اصلا نتونستم بخوابم.خیلی نگران بودم.بیچاره باباجون ،اونم خیلی اذیت شد. صبح می اومد بیمارستان یه کم پیشمون می موند بعد سرش کلی غر میزدند .اونم مجبور بود بره دوباره بعد از ظهر از ساعت 2 می اومد تا غروب می موند.قیافه مامان و بابا تو این چند روز دیدنی بود. رنگ و رو به صورتمون نمونده بود.منم که از محیط بیمارستان متنفرم اصلا راحت نبودم ، تو همه چی مخصوصا غذا خوردن خیلی مشکل داشتم.باباجون لپ تاب رو آورد اونجا تا هم من مشغول باشم هم تو.اگه نبود بیچاره ام می کردی.همش می خواستی از اون محیط بریم بیرون.اونا هم که اجازه نمی دادند بیرم تو حیاط.خیلی بیقراری می کردی.دیگه از هرچی واسه آروم کردنت استفاده می کردم حتی آسانسور.همه اونجا مارو می شناختن می دونستن می ریم آسانسور بازی. جلوی در آسانسور که میرسیدیم می گفتی : جفت شیش .درش باز می شد می گفتی:اومند (همون اومد) بعد می رفتی دکمه G  رو فشار می دای و می گفتی : چی . خلاصه ماجرایی بود واسه خودش.سخت و ناراحت کننده .بالاخره روز یکشنبه مرخصمون کردند با کلی عذاب. مثل زندونی بودیم که از قفس آزاد شدیم.وقتی اومدی خونه ،شروع کردی به سرک کشیدن به همه جا. مامان اتاق رو تمیز می کرد می رفتی سراغ هال اونو بهم می ریختی .مامان می اومد هال رو مرتب می کرد تو میرفتی سراغ آشپرخونه. انگار داشتی تلافی این چند روز رو یه جا در می آوردی.خدا رو شکر برگشتیم خونه.هیچ کجا خونه آدم نمیشه. خدارو شکر حالت هم بهتر شده.امیدوارم دیگه هیچ وقت مریض نشی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

هدی مامان پرهام
21 تیر 92 19:11
عزیزم امیدوارم دیگه مریض نشی می بوسمت عزیزم به مامانت هم میگم مژگان جان خسته نباشی


ممنون هدی جون.امیدوارم هیچ بچه ایی مریض نشه
مامان شایان
28 تیر 92 4:04
رها جون امیدوارم دیگه مریض نشی. وقتی مامانی بهم گفت تو بیمارستانی تمام فکرم پیشت بود. خوشحالم که خوب شدی و اومدی خونه


ممنون عزیزم
خاله سمیرا
7 شهریور 92 22:16
الهی خاله قربونه اون دستای کوچولوت بره


مرسی خاله جونی
عمه مهناز
13 بهمن 92 22:30
الهی عمه قربونت بشه .فدا اون قیافه مظلومت رو تخت بیمارستان بشم. ایشاا... دیگه هیچوقت سلامتیت به خطر نیوفته گلم ممنون عمه جون خیلی لطف کردی که به دخملم سر زدی ایشالله شما هم همیشه سالم و شاد باشید