توصیف دوران بارداری
عزیز دلم
روزها دارند می گذرند ومن با مشکلات بارداری رو کم وبیش تجربه می کنم.ولی در مجموع می تونم بگم که بارداری خوبی داشتم.به نسبت خیلی ها زیاد اذیت نشدم شایدبخاطر اینه که من زیاد نازک نارنجی نیستم.
عزیزم مامان تا هفته30 به دانشگاه رفتن ادامه داده.وحتی در امتحانات بچه هاهم شرکت کرده.بارداریم زیاد به چشم نمی اومدچون خیلی تغییر شکل ندادم. روز 15 تیر 1389عروسی دایی محسن بود ومن با لباس بارداری قشنگی که خریدم تو مجلس در حالیکه تو در حال لگد زدن بودی با بابا می رقصیدم.
خیلی خوش گذشت.روزهای آخر بارداری با اون گرمای طاقت فرسا وبودن در خونه خیلی بهم سخت گذشت می تونم بگم که 10روز آخر هر ثانیه برام یک ساعت وهر ساعت برام یک روز می گذشت.خیلی نگران سلامتیت بودم.مدام خوابت رو می دیدم.همش تجسم می کردم که تو شبیه کی هستی.
من در کل 4بار سونوگرافی رفتم که در آخرین سونو وزنت خیلی کم بود واین نگرانیم رو بیشتر میکرد.
من در تمام طول بارداریم خیلی باهات حرف می زدم کلی موسیقی مثل baby mozartوهمای گوش می کردم.کتابای داستان و لالایی و کتاب شعر برات می خوندم.تو تمام فکر و حواسم رو به خودت اختصاص دادی.دیگه نمی تونستم به هیچی جز تو فکر کنم.احساس فوق العاده ای بود.من خیلی خوشبختم که این حس رو تجربه کردم.
خدارو شکرمیکنم که اجازه داد تا من هم حس زیبای مادر شدن رو تجربه کنم.واز خدا می خوام که یه دختر سالم بهم بده.خدای خوبم شکرت برای همه چیز.