رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

ادامه ی داستان مهدکودک

دختر قشنگم، امروز سومین روزه که به طور متوالی می ری مهد و از صبح تا ظهر می مونی.خدارو شکر اصلا گریه نمی کنی.امروز که خیلی خانم بودی.خاله مریم خیلی ازت تعریف کرد. تازه تونستن جیشت رو هم بگیرن.یه کم خیالم راحت شده.غذاتو هم خوب می خوری.امروز نقاشی هم کردی .مامان ،نقاشیتو به کمد چسبوند.می خوام فردا بزارم یه کم بیشتر بمونی .خدا رو شکر دخترم دیگه داره خانم خانم میشه.باورم نمیشه اینقدر راحت با مهد کنار اومدی. همش فکر می کردم یه هفته ایی گریه زاری داریم،استرس زیادی داشتم.اما خدا رو شکر اصلا گریه نکردی.مامان خیلی خیلی خوشحاله.ان شاالله خوشحالیش با دوام هم باشه.خدا رو شکر تو این چند روزه خیلی بیشتر حرف می زنی.البته خاله مریم گفت تو مهد حرف نمی زنی فق...
25 شهريور 1392

مهد کودک

عسلم، از وقتی فهمیدم خاله فاطی دیگه نمی تونه بیاد نگهت داره ، رفتم دنبال مهد.چند تا رو که نزدیک خونمون بود دیدم، یکیشون از بقیه بهتر به نظر می اومد.مهد همگامان که چهار راه فرزانه ست.مسئولش خانم رمضانیه که خیلی خیلی خوش برخورد ، مهربون و خنده رو به نظر می رسه.احساس کردم این مهد از بقیه بهتره. از روز دوشنبه 18 شهریور 92 بردمت مهد.به پیشنهاد خانم رمضانی ، روز اول حدود 40 دقیقه و روز دوم یک ساعت موندی،البته منم بیرون می نشستم.خدا می دونه که چقدر استرس داشتم.دلم خیلی شور می زد که نکنه باهاشون نمونی یا خیلی گریه کنی.روز اول حدود سه یا چهار دقیقه گریه کردی مربیها و بقیه بچه ها شروع کردند آهنگ تولد تولد رنگین کمان (که خیلی سری آهنگ هاشو دوست داری) ...
21 شهريور 1392

هورررااااا دخملم 2ساله شد

 عزیز دلم، دختر قشنگم تولد دوسالگیت هم رسید. عزیزم تولدت مبارک .از خدای مهربون ممنونم که دختر نازم رو بهم داد.باورم نمیشه دوسال از روز به دنیا اومدنت می گذره.چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود .لحظه لحظه ی به دنیا اومدنت رو به خاطر دارم.بزرگ کردنت خیلی سخت بود اما خیلی خیلی شیرین . اولین باری که شیر خوردی ،اولین باری که بهمون لبخند زدی،اولین باری که غلت زدی ،اولین باری که سینه خیز رفتی ،اولین باری که راه رفتی و اولین کلمه ایی که گفتی .حالا واسه خودت خانمی شدی، کلی حرف می زنی، شیطنت می کنی .قربونت برم برا بهترین ها رو آرزو می کنم.امیدوارم همیشه خوشبخت و خوشحال و سلامت باشی. امسال موقع تولدت خونه ی عمه مهناز بودیم.البته رفتنمون &nb...
15 شهريور 1392

عکس های رها سری پانزدهم

    قربونت برم که عاشق دمپایی مامانی. اینم عکس های کیارش خاله!! دوشب که باباش ماموریت بود اومده بودند خونه ی ما.قربونش برم که اینقدر نازه.    ژنرال کیارش خاوری نژاد .قربونت برم چقدر هم بهت این عنوان می آد.        ای وای چرا اخم کردی خاله؟؟؟ ...
15 شهريور 1392

ادامه از پوشک گرفتن رها

مامانی، بیشتر از 2هفته است که از پوشک گرفتمت.می تونم بگم پیشرفتت فراتر از انتظار من بود.دقیقا بعد از یک هفته دیگه دستم اومد کی ببرمت دستشویی.خودت هم بهم خوب می فهمونی.البته بعضی وقتا از دست هردومون در می ره.مخصوصا وقتی هندونه(به قول خودت اندونه) بخوری.اما خداروشکر خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می  کردم انجام شد. در خوشبینانه ترین حالت هم فکر نمی کردم کمتر از یک ماه طول بکشه اما سختیش همون سه، چهار روز اول بود.  مامان همش در حال شستن خودت یا شورتت یا فرش بود اما تقریبا تموم شد.فقط باید خیلی حواسم بهت باشه .خداروشکر شبا یا تو خواب جیش نمی کنی. وقتی هم میریم بیرون اصلا حاضر نیستی ...
23 مرداد 1392

قصه ی از پوشک گرفتن رها

عزیزم، از دوشنبه ی هفته ی قبل، نمی ذاشتی پوشکت کنم خیلی لجبازی می کردی ، دو تا دکتر مختلف بردیمت ، دو شب هم تب کردی .دکترها گفتن احتمال عفونت ادراری هست.باید آزمایش ادرار می دادی ولی اصلا نتونستم ازت نمونه بگیرم . دکتر ها گفتن حالا که خودت می خوای ،پوشکت رو بگیریم. خلاصه به طور رسمی از روز سه شنبه 9 مرداد 1392 کارمون آغاز شد!!!! یک کار سخت و طاقت فرسا حتی سخت تر از انتگرال درس دادن به اونایی که فقط جدول ضرب می دونند. بماند که مدام یادگاری رو فرشامون می ذاری و مامان کوزت مدام درحال شستن فرش ، موکت یا لباس های رهاجونه. برات صندلی مخصوص توالت هم گرفتیم اما یه بار هم استفاده نکردی. خلاصه یه داستان جدیدیه که از یه هفته پیش شروع شده. تا ...
14 مرداد 1392

عکس های رها سری سیزدهم

  دخترم داره تو باغ پدر جون اینور و اونور میره     اینم دختر من که هرجا آب ببینه باید آب بازی کنه، حالا به هر قیمتی!! اینم دخترمه که ویولون خواهرجون رو گرفته و می خواد بنوازه.   جمعه رفتیم دماوند.هوا خیلی خوب بود برخلاف تهران که خیلی گرمه.          ...
14 مرداد 1392

کیارش عشق خاله!!!

نی نی مون به دنیا اومد.هوراااا . کیارش عسل خاله روز سه شنبه 25 تیر به دنیا اومد و با اومدنش کلی خوشحالی برامون آورد. خداجون ممنون که یه نی نی ناز دیگه بهمون دادی.           از دست رها نذاشت یه عکس درست وحسابی با نی نی ازش بگیرم . یه ذره خیلی کوچولو دخملم به نی نی حساس بود.وقتی من یا بابایی بغلش می کردیم،دخترم زودی می اومد بغلمون .(در حالیکه ما فکر می کردیم مشغول بازیه و اصلا به چیز دیگه ایی توجه نمی کنه!! در حالیکه دخترم زیر چشمی ما رو درنظر داشت.)          اینم عکس های سد لار که با خونواده ی عمه مهناز رفتیم. دخترم هم همش به باباش چسبیده بو...
12 مرداد 1392