رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

ماجرای بیماری رها و بستری شدنش در بیمارستان)

دختر قشنگم چهارشنبه  12 تیر موقع خواب دیدیم یه کم تب داری ،بهت استامینیفون دادم و هر نیم ساعت بیدار می شدم و چکت می کردم.ساعت 4 و نیم بود دیدم بازم تبت رفته بالا خیلی ترسیدم استامینیفون خیلی دیگه اثر نمی کرد. دیگه نخوابیدم ، همش بالا سرت نشسته بودم.تو هم خیلی خوب نخوابیدی ،حدود ساعت 6 و نیم یه کم بالا آوردی.بردیمت بیمارستان.اول رفتیم بخش اطفال چون دکتر نیومد و تو همش حالت بدتر میشد،بردیمت اورژانس. بهت سرم وصل کردند .ازت آزمایش خون،ادار و مدفوع گرفتند.تبت خیلی بالا بود.به 39.7هم رسید.بهت دوبار دیازپام زدند.موقع رگ گرفتن خیلی گریه کردی. خلاصه با کلی سرم و پاشویه ، دارو تبت یه کم پایین می اومد دوباره بعد از یه مدت کوتاه می رفت بالا.رفتیم ...
12 مرداد 1392

انگلیسی حرف زدن رها

دختر مامان یه مدته خیلی به انگلیسی توجه ویژه ایی نشون میدی. می آی پای لپ تاب و می گی و میشینی بغلم ، دست مامان رو می ذاری رو موس .اینا یعنی اینکه برام skill word بذار .اینقدر از نگاه کردن بهش لذت می بری که باور کردنی نیست. علاقه ات به انگلیسی اونهم در این حد عجیبه.دیگه وقتی می خوای بخوابی برات skill  می ذارم می خوابی (بدون اینکه ذره ایی اذیتم کنی)یا اینکه خودم برات کلمات انگلیسی مثل وسایل خونه ، کارهای روزمره رو می گم تا بخوابی. تا حالا کلی کلمه یاد گرفتی همین الان داری این ها رو می گی و مثل یک شعر تکرار می کنی. , stand up , sit down , happy , sad , excited , worried , angry, upset , کلی کلمه هم از magic  بلدی .مو...
17 تير 1392

دارآباد و موزه هفت چنار , بوستان آب و آتش

  عسل مامان ، پنج شنبه (6تیر)که از شمال برگشتیم خواهرجون صبا و خواهری غزل هم باهامون اومدند.چندروزی مهمون ما بودند.جمعه با هم رفتیم موزه هفت چنار بعدش واسه ناهار رفتیم دارآباد تا غروب اونجا بودیم .خیلی خوش گذشت. موزه خیلی قشنگ بود.البته من و بابا قبلا هم رفته بودیم اما باز هم برامون جالب بود. دخترم داره به قو و اردک و غاز و کلی پرنده ی دیگه نگاه می کنه و می گه:کوکو کوکو اینم یه طاووس قشنگ.  آقا شیر رو نگاه کن.مامانی نمی ترسی؟دخترم چقدر شجاعه!!!      رها:مامانم گفته به من دست تو دماغم نکنم!!!! اما من به کار خودم ادامه   می دم...  این عکس ها رو من با...
17 تير 1392

شعر خوندن رها بلا!!!!

دختر مامان ، مثل طوطی شده ، هرچی مامان میگه تکرار می کنه اما دیگه ازشون استفاده نمی کنی، مگه اینکه از کلمه ایی خوشت بیاد.دیروز همش به مامان می گفتی: دست نزن ای شیطون. وروجک، من شیطونم یا تو ؟ تو که همه ی زندگی مامان رو به هم می ریزی؟قربونت برم دخملم کلی شعر هم بلده بخونه ، تونستم یه بار ازت فیلم بگیرم واین شعر هارو که خوندی، رو بنویسم.نتیجه اش این شد! " چوب چوب اِ گردن گِدی تن دست دست دو تا پا اَگُش ها جوبابها بعدش میگی هورااااا " (نمیدونم چرا این شعر رو از چشم چشم شروع نمی کنی با اینکه همه ی کلماتشو بلدی!!!) " اَگُشت اشاره تو کجایی مَ ایجام مَ ایجام از خُ براتون اوبی خوام "(این شعریه که اینطوری می خونیش: انگ...
26 خرداد 1392

عکس های رها سری دوازدهم

  مامانی ما تعطیلات 14 و 15 خرداد رو رفتیم شهرضا خونه آرشام. روز سه شنبه ساعت 5صبح حرکت کردیم و ساعت11 رسیدیم اونجا.خداروشکر تو همش تو خواب بودی. البته تا اصفهان. چهارشنبه رفتیم اطراف باغ دهاقان و سمیرم.خیلی هوا اونجا خوب بود.باغ هاش پر از گل های وحشی و شقایق بود.پنج شنبه هم رفتیم جاهایی از اصفهان رو دیدیم. اینم عکس های این چند روز.البته مگه گذاشتی یه عکس درستو حسابی ازت بگیرم!!!!            اونجایی که نشسته بودیم آب داشت واینم یعنی اینکه ما تمام مدت 4چشمی باید می پاییدیمت تا نری طرف آب             &nbs...
21 خرداد 1392

ادامه داستان از شیر گرفتن رها

عزیز مامان ، 11 روزی میشه که دیگه از شیر گرفتمت.البته من به توصیه خیلی ها کامل شیر رو قطع نکردم.وقتی شبا تو خواب شیر می خواستی مانعت نمی شدم اما انگار اینکار اوضاع رو بدتر کرد، وقتی خونه هستیم درطول روز هیچ مشکلی نیست اما امان از روزی که بریم مهمونی یا شب موقع خوابت بشه،خیلی بهانه گیری میکنی.خیلی اذیت میشم.دلم برات ریش ریش میشه. تعطیلات گذشته(14 خرداد تا 17خرداد)رو رفتیم شهرضا، خونه ی آرشام . خیلی روزا لجبازی می کردی،شبها هم که دیگه نگو.دلم خون شد.کلی اذیت شدی.خلاصه مامان فهمید همون قدیمی ها درست می گن که باید بچه رو یه باره از شیر گرفت .اینطوری خودت هم نمی دونستی شیر می خوری یا نه.دیروز که اومدیم خونه، خیلی آرومتر بودی، شب هم راحت تو کرییر...
20 خرداد 1392

عکس های رها سری یازدهم

دختر ناز مامان.از دیروز تا حالا داری اتفاق مهمی رو تجربه می کنی.دارم تو رو از شیر می گیرم.خیلی استرس داشتم فکر می کردم خیلی اذیتم می کنی.اما تا حالا که عالی بودی.فکر می کردم شب نتونم بخوابونمت.اما خیلی آروم اومدی بغل مامان و برات قصه ی روز به دنیا اومدنت رو گفتم تا خوابیدی.خدارو شکر اصلا هم بهانه نگرفتی و واسه شیر خوردن هم بغلم نیومدی.وقتی بهت گفتم تلخ شده ،فقط تا ظهر دیروز اومدی وامتحان کردی، از دیروز بعدازظهر تا حالا دیگه اصلا سراغش هم نیومدی.خیلی نگران بودم خدا رو شکر از این تجربه ی بزرگ سربلند بیرون اومدی و خوب این موضوع رو پذیرفتی.نشون دادی چه دختر قوی ومقاومی هستی.یه دنیا دوست دارم. دخترم در حال خاک بازی تو جنگل سرخه حصار &...
7 خرداد 1392

نقاش کوچولوی مامان

دختر گلم!! از اونجاییکه خیلی به نقاشی علاقه مند شدی، مامان روی کابینت یه کاغذ می چسبونه و تو هم شروع میکین به کشیدن یک تابلوی هنری!!!! اینم نقاشی های ونگوگ کوچولوی من                         ...
1 خرداد 1392

گفتگوی مامان و دخترش

مامانی می خوام یه ذره از حرفهایی که با هم می زنیم (البته بیشرش شعره) رو برات بنویسم.اینم یه جور گفتگو بین من و توست: 1 -مامان مژگان: یه دختر دارم رها : شا نره (همون شاه نداره) مامان مژگان: صورتی داره رها: ما نره (همون ماه نداره) مامان مژگان: به کس کسونش رها : میدم (البته منظورت همون نمی دمه) مامان مژگان: به همه کسونش  رها : میدم.   2 -مامان مژگان: انگشت شستم تو کجایی رها : مَ ایجام (یعنی من اینجام) مامان مژگان: از خدا براتون روزه خیلی خوبی رها : مَ می خوام (یعنی من می خوام)   3 -مامان مژگان: یه روز یه آقا خرگوشه رفت دنبال  رها: بچ موشه (بچه...
23 ارديبهشت 1392