بهترین هدیه خدا

به خدایی که در این نزدیکی ست... سلام دختر ناز مامان امروز 12شهریور1390 وتو دقیقا 40هفته و 2 روزه هستی.واگه خدا بخواد قراره حداکثر تا 2روزه دیگه بدنیا بیای.من وبابا خیلی منتظر اومدنت هستیم.همه چیز برای اومدنت آماده ست ما تمام تلاشمون رو کردیم تا آرامش وراحتی رو برات فراهم کنیم برای تو دختر نازم که یک سفر 9ماه رو پشت سر گذاشتی می دونم که خسته ای فضای شکم مامان اینقدر کوچیک شده که مدام در حال لگد زدن هستی.                                 عزیزم دیگه چیزی به آخرش نمونده.مامان هم خسته شده خوابیدن پاشدن غذاخوردن حتی نفس کشیدن هم برام سخت شده.مام...

دختر عزیزتر از جانم   امروز 21 مرداد1390 هست. من همراه خاله سمیرا رفتیم خیابان بهار که بورس لباس بچه وسیسمونیه و برات کلی چیزای خوشگل خریدیم،عکس چند تا از لباساتو برات می ذارم.این یه سر همی با شلوار و سویشرت خیلی دوسش دارم.                                                                                                                 ...

عشق مامان اولین بار که رفتم سونوگرافی تاریخ 21بهمن 1389روز پنج شنبه بود خداروشکر همه چیز مرتب و حالت خوب خوب بود.اولین باری که رفتم و صدای قلبت رو شنیدم روز سه شنبه 17 اسفند 1389 بود می تونم بگم این بهترین و زیباترین صدایی بود که در عمرم شنیدم صدای ضربان قلبت خیای تند بود مثل ضربان قلب یک گنجشک.قربونت برم که این حس زیبا رو به من دادی.خدایا سپاس تو را که این همه خوشبختی به من دادی.                   عزیزم اولین باری که تکونت رو حس کردم روز 21 فروردین 1390 بود تازه از دانشگاه اومدم خونه به پشت خوابیده بودم داشتم باهات حرف می زدم بهت گفتم تنبل یه تکونی به خودت ...

                                                                                 عزیز دلم  روزها دارند می گذرند ومن با مشکلات بارداری رو کم وبیش تجربه می کنم.ولی در مجموع می تونم بگم که بارداری خوبی داشتم.به نسبت خیلی ها زیاد اذیت نشدم شایدبخاطر اینه که من زیاد نازک نارنجی نیستم. عزیزم مامان تا هفته30 به دانشگاه رفتن ادامه داده.وحتی در امتحانات بچه هاهم شرکت کرده.بارداریم زیاد به چشم نمی اومدچون خیلی تغییر شک...

به نام خدای مهربان  11 بهمن 1390 سه شنبه دخمل ناز نازی مامان ، امروز اولین باریه که غذا می خوری.این اولین دفعه ست که سه تایی کنار هم نشستیم و شام خوردیم،البته شام تو با ما فرق داشت.تو فرنی ساده خوردی. غذا خوردنت خیلی بامزه بود.اولش که زیاد بلد نبودی،غذا رو به جای اینکه قورت بدی،با زبونت می دادی بیرون.ما طبق معمول کلی ذوق زده شدیم و کلی عکس و فیلم ازت گرفتیم. اینم عکسش:                          نمی دونی چقدر ذوق و شوق داشتم واسه غذاخوردنت.بی صبرانه منتظر روزی هستم که از غذای ما هم بتونی بخوری. اینم یه عکس از گاز زدن  دندون گیرت. ...

          امروز 9دی1389هست.من و مرتضی با هم رفتیم آزمایشگاه منفرد تو خیابان نبرد.فهمیدیم که باردارم. به حساب خودمون 3هفته از مدت بارداریم می گذره. با این حساب باید نی نی مون شهریور بدنیا بیاد. خیلی خیلی خوشحالیم.تو اینترنت کلی سرچ کردم و مطالب بارداری پیدا کردم.حالم خیلی خوبه. عزیز دلم اگه خونواده مامان بفهمند خیلی خوشحال میشن.اونها مدتهاست که منتظر بچه دار شدن من هستند ولی ما مقاومت می کردیم وهمش می گفتیم سال 90 وبالاخره به قولمون عمل کردیم. من وبابا تصمیم گرفتیم تا مدتی این موضوع رو به کسی نگیم.من از همین الان منتظر اومدنت هستم خیلی دوست دارم.         &n...

  سه شنبه 9آذر 1389 من ومرتضی تصمیم گرفتیم بعداز5سال و4ماه و9روز بچه دار بشیم.                                 روز بزرگی بود  چون مهم ترین تصمیم زندگیمون رو گرفتیم. از امروز قراره همه چیز عوض بشه .اولش برام سخت بود ولی کم کم ذوق وشوقم بیشتر شد.خیلی خوشحالم عزیز دلم هنوز هیچی نشده کلی احساس مادرانه پیدا کردم. ...

به  نام خالق بی همتا وصال او از عمر جاودان به                      خداوندا مرا آن ده که آن به یکشنبه 13شهریور1390 دختر گلم عزیزتر از جانم حدود 3صبح دردهام شروع شد.تا اینکه 5 به بعد دردهام متوالی ونزدیک شد.به اتفاق مادرجون و بابا وخاله سمیرا رفتیم بیمارستان عرفان(تو سعادت آباد) بعد از بستری شدن حدود ساعت 9صبح دردهام تموم شد.چون دردهای کاذب بود به پیشنهاد دکتر طاهره همتی من وبابا تصمیم گرفتیم که با سزارین به دنیا بیای.بعد از چند ساعت انتظار طولانی تو در ساعت15:26 به دنیا اومدی.                     ...