رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

ویژه

مامانی ، قراره حدود 8ماه دیگه یه نی نی خوشگل بیاد تو زندگیمون.قراره به زودی خواهرجون بشی.مطمئنم یه خواهرجون مهربون میشی.امروز رفتم دکتر حدود 6 هفته ست.احتمالا اواخر مهر یا اوایل آبان به دنیا می آد.خدا کنه مثل خودت سالم باشه دیگه هیچی مهم نیست. من و بابا خیلی خوشحالیم اما به کسی چیزی نگفتیم.فعلا نمی خوام کسی بدونه تا زمان براشون طولانی نشه. دیگه باید خودمو آماده کنم واسه نگهداری از دو تا بچه وروجک ،ناز و شیرین.حتما خدا هم کمک می کنه. ان شالله همه اونهایی که در حسرت مادر شدن هستن به زودی طعم خوش مادری رو بچشن. ...
19 اسفند 1392

این روزهای دخترم1....

عسل مامان  خیلی وقته برات چیزی ننوشتم.خیلی سرم شلوغه. یه مدتیه که آلودگی تهران زیاد شده و مهد ها مدام تعطیل هستند ما هم به دردسر افتادیم.به خاطر آلودگی خیلی زود مریض میشی. خیلی ناراحتم واسه این وضعیتی که تو تهران داریم.هرچه بیشتر می گذره بیشتر مطمئن میشیم که تهران دیگه جای زندگی نیست! دخمل ناز مامان ، خیلی بامزه حرف میزنی.آدم دلش می خواد که بخورتت.شیرین تر از عسل شدی. دیشب انگشت مامان رو دیدی پرسیدی: چی شده؟ منم گفتم :زخم شده. گفتی : درد می کنه؟ گفتم : آره. گفتی : ببینم !!! بعد فوتش کردی تا خوب شه.الهی من قربونت برم که اینقدر مهربونی. ...
28 بهمن 1392

این روزهای دخترم2....

دخترم این روزا خیلی بامزه و شیرین زبون شده.تقریبا همش در حال حرف زدنه. قبل غذا خوردن میگی :بریم دست بشوریم. می آی دستمون رو می گیری می بری تو آشپزخونه یا جایی که چیزی هست که می خوای ، میگی :  چجا بریم؟(همون کجا بریم) بعد میگی:ایناهاش،چی دیدی؟ چی می خوای عزیزم؟(یعنی من مرده ی اون از خود متشکریت هستم) بعدش میگی:بیابغلم عزیزم  الانم همه ی کاسه بشقاب های مامان رو کف اتاق پخش کردی و داری برامون غذا درست می کنی و بهمون می دی بخوریم. وقتی چیزی می خوای که بهت نمی دیم میگی:دیدم! وااااااااای چه گــــــــــد خوشــــگلـــــــــــــه. چند وقته سوره ی توحید رو یاد گرفتی و دست و پا شکسته می خونی. شب ها هم موقع...
28 بهمن 1392

درباره ی دخترم

قند و عسل مامان،دختر نازم،فرشته ی کوچیک خوشبختی ما این روزا خیلی سرم شلوغه خیلی وقت ندارم که وبت رو به روز کنم.داریم همه ی تلاشمون رو می کنیم تا آینده ی مطمئن تری برات بسازیم تا احتمال نگرانی هایی که ممکنه در آینده برات بوجود بیاد رو کاهش بدیم.تلاش از ما بقیه اش هم به خودت بستگی داره .ما تو رو به خدای بزرگ و مهربونی که، در تمام لحظه های زندگیمون حضور پر رنگ داشت و ما رو از هر بنده ای بی نیاز کرد ،می سپاریم. دختر نازم این روزا خیلی حرف زدنت پیشرفت چشم گیری کرده،گاهی چیزایی می گی که خیلی برامون عجیبه و از شنیدنش لذت می بریم. خیلی خوب احساساتت رو بروز می دی ،البته برای من و بابا. همش می آی منو می بوسی و ازم می خوای ببوسمت و به ...
28 بهمن 1392

ادامه ی مهد کودک رفتن رها

عسل مامان،امروز اولین باریه که از صبح تا ظهر مهد موندی.خدارو شکر صبح که از بغلم گرفتنت ،گریه نکردی. خیلی نگرانم. همش از صبح تو فکرمی.نمی تونم یه لحظه هم بهت فکر نکنم.کلی دلم واست تنگ شده.انگار اولین باره که ازت جدا شدم. یه بار هم زنگ زدم.گفتن یکی دوبار گریه کردی ولی زود ساکت شدی.گفتن طبیعیه. الانم باباجون اومده دنبالت تا بیاردت. خدا کنه زیاد اذیت نشی. مامانی دلم می خواد بدونی فقط به خاطر کار من نیست رفتی مهد،می خوام بدونی اول واسه اینکه یاد بگیری با بچه های دیگه ارتباط برقرار کنی و روابط اجتماعیت قوی بشه .دوم هم واسه اینکه بدونی همیشه مامان و بابا یا پرستار کنارت نیستند تا نازت رو بکشن، بری مهد ،کنار بچه های دیگه تلاش کنی تا به چشم بیای...
10 مهر 1392

حرف زدن بامزه ی دخترم

قند و عسل مامان، بهشت کوچیک من، ترنم بهاری من:حرف زدنت داره خیلی بهتر میشه.کلمات رو خیلی بامزه تکرار می کنی.قسمت جالبش به اینه که ، همه چیز رو از زبون مامان یاد گرفتی و فعل رو به جای اول شخص ، فعل دوم شخص به کار می بری.اینا چند نمونه از حرفاته!!!! وقتی می خوای بریم بیرون ، می شینی رو پله تا کفش هاتو بپوشم اونوقت می گی:     بپوش ، بریم. وقتی یه لیوان آب دستته می گی : نَ ی زی .(همچین می گی انگار منم که آب رو میریزم.) وقتی بهت یه خوراکی می دم بخوری می گی : نَ آزی پایین (یعنی نندازی پایین) می ری تو اتاق در رو می بندی.بعد من می آم در می زننم می گی : کی یه؟ (keiyeh)  به خودت می گی : این کی یه؟ هَ ها ...
10 مهر 1392

ادامه ی داستان مهدکودک

دختر قشنگم، امروز سومین روزه که به طور متوالی می ری مهد و از صبح تا ظهر می مونی.خدارو شکر اصلا گریه نمی کنی.امروز که خیلی خانم بودی.خاله مریم خیلی ازت تعریف کرد. تازه تونستن جیشت رو هم بگیرن.یه کم خیالم راحت شده.غذاتو هم خوب می خوری.امروز نقاشی هم کردی .مامان ،نقاشیتو به کمد چسبوند.می خوام فردا بزارم یه کم بیشتر بمونی .خدا رو شکر دخترم دیگه داره خانم خانم میشه.باورم نمیشه اینقدر راحت با مهد کنار اومدی. همش فکر می کردم یه هفته ایی گریه زاری داریم،استرس زیادی داشتم.اما خدا رو شکر اصلا گریه نکردی.مامان خیلی خیلی خوشحاله.ان شاالله خوشحالیش با دوام هم باشه.خدا رو شکر تو این چند روزه خیلی بیشتر حرف می زنی.البته خاله مریم گفت تو مهد حرف نمی زنی فق...
25 شهريور 1392

مهد کودک

عسلم، از وقتی فهمیدم خاله فاطی دیگه نمی تونه بیاد نگهت داره ، رفتم دنبال مهد.چند تا رو که نزدیک خونمون بود دیدم، یکیشون از بقیه بهتر به نظر می اومد.مهد همگامان که چهار راه فرزانه ست.مسئولش خانم رمضانیه که خیلی خیلی خوش برخورد ، مهربون و خنده رو به نظر می رسه.احساس کردم این مهد از بقیه بهتره. از روز دوشنبه 18 شهریور 92 بردمت مهد.به پیشنهاد خانم رمضانی ، روز اول حدود 40 دقیقه و روز دوم یک ساعت موندی،البته منم بیرون می نشستم.خدا می دونه که چقدر استرس داشتم.دلم خیلی شور می زد که نکنه باهاشون نمونی یا خیلی گریه کنی.روز اول حدود سه یا چهار دقیقه گریه کردی مربیها و بقیه بچه ها شروع کردند آهنگ تولد تولد رنگین کمان (که خیلی سری آهنگ هاشو دوست داری) ...
21 شهريور 1392