رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

شیرین کاری های رها خانوم2

سلام دخمل ناز مامان                               یک سال گذشت و تو این یکسال چیزهای زیادی یاذ گرفتی که با هر کدومش ،کلی ما رو خوشحال کردی. می خوام چند تا از این کارهات رو بنویسم تا هروقت که می خونم از یادآوریشون هم لذت ببرم. دختر قشنگم، لامپ می بینی بهش اشاره می کنی و می گی: آمپپپ. (حرف پ رو می کشی) انگشتت رو به نشانه ی کلاغ پر می ذاری پایین و می گی : پ(pa) و وقتی به رها پر می رسیم می دونی که باید دست بزنی.خیلی کارهات بامزه ست. اسباب بازی ببینی، اشاره می کنی بهشون و می گی :ابیییی(abiii) چند روز موبایل و تلفن رو بر میداری...
25 شهريور 1391

شمال و جشن تولد

قند و عسل مامان من وتو به اصرار باباجون یکشنبه 5 شهریور با دایی داود رفتیم شمال. تا آخر هفته بابا بیاد پیشمون و واست یه جشن تولد خونوادگی بگیریم. از پنج شنبه خاله سمیرا و خواهری ها مشغول تزیین اتاق شدند. حدود ظهر جمعه با اومدن همه ی دایی ها و خاله ها و دایی و دختر دایی و مادربزرگ مامان، جشنمون شروع شد.یه جشن صمیمی ،نه خیلی بزرگ،اما گرم و شاد.خیلی بهت خوش گذشت.همش می خندیدی.کلی از دیدن بادکنک ها ذوق زده شدی. موقع آوردن کیک، فشفشه ها رو روشن کردیم. چشات از خوشحالی و تعجب گرد شده بود.سه تا کلاه واسه تو ، ایلیا و کیان گرفته بودیم تا تو سرتون بذارید. وقتی شمع ها رو فوت کردیم. دوبار دیگه هم روشن کردیم تا ایلیا و کیان هم فوت کنند. حتی کیک ...
17 شهريور 1391

انزلی و دندون سوم

دختر قشنگ مامان ، پنج شنبه 26 مرداد به سمت انزلی حرکت کردیم. رفتیم خونه ی عمه مریم.تا دوشنبه اونجا موندیم. خیلی بهمون خوش گذشت.جاهای جدید و زیبایی رفتیم.غروب پنج  شنبه با قایق موتوری رفتیم مرداب انزلی ولی چون تاریک شده بود گل نیلوفر ندیدیم.خیلی خوب بود. تو خیلی خوشت اومد کلی کیف کردی. جمعه رفتیم جنگل دوران که نزدیکی های خلخال بود.موقع برگشت از جاده ی اسالم برگشتیم خیلی خیلی زیبا بود.تپه های سرسبز که پر از اسب های وحشی بود.روستاهای که تو این تپه ها بود منظره ی فوق العاده زیبایی بهش داده بود. تو یکی از همون روستاها گوسفند تازه رو کباب می کردند.ما هم یه عصرونه ی خوشمزه خوردیم.بعد از یه روز خیلی خوب وقتی برگشتم خونه دیدم دندون بالات ...
31 مرداد 1391

10 ماهگی و اولین بیماری

13 تیر 1391  سه شنبه دخترم 10 ماهه شده.قربونت برم که اینقدر داری زود بزرگ میشی. بردمت برای اندازه گیری وزنت ، شدی 8کیلو و 350 گرم.نمودار رشدت یه صعود خیلی خوب داشت.خیلی خوشحالم. خدا رو شکر.   چهارشنبه با دایی داود و خاله ماریا وبچه ها رفتیم به سمت شمال.ولی بابا باهامون نیومد.پنج شنبه رفتیم چاشم.(ییلاق عموی مامان که پدربزرگ غزل هم هست) نزدیکای رسیدن به چاشم یه سر به آشار راضیه زدیم .خیلی آبشار زیباییه .نزدیکای آبشار باد سردی می زد و با اینکه هوا گرم بود همین بهانه ای شد تا تب کنی. برات شیاف گذاشتم تا جمعه حالت خوب بود اما بعد ازظهر جمعه حدود ساعت 3 تبت بالا رفت . ما برگشتیم قائمشهر و تو راه با پاشویه تبت رو آوردیم ...
20 مرداد 1391

تولد باباجون

13 مرداد 1391 عسل مامان،تولد بابا مصادف شده با شب قدر.واسه همین من تصمیم گرفتم که یک هفته زودتر واسش تولد بگیرم.دوستای بابا رو دعوت کردم ولی همه چیز رو از بابا مخفی کردم به همه گفتم که بابا چیزی نمی دونه.می خوام براش سورپرایز بشه. بالاخره روز جمعه رسید .من خیلی خیلی کار داشتم (با اینکه خیلی از کارهام رو روز قبل انجام داده بودم. ).باید جوری آشپزی می کردم که بابا شک نمی کرد.واسه همین مجبور شدم وقتی تو و بابا خوابیدید کارام رو انجام بدم. با اومدن خاله سمیرا و عمو محمد ،وقتی بابا کیک رو دید شک کرد واسه تولدشه.ولی هنوز نمی دونست کلی مهمون داریم تا بالاخره یک ربع قبل از اومدن مهمونها ، همه چیز رو فهمید.خیلی سورپرایز شد. شب خیلی خو...
16 مرداد 1391

خونه ی عمو رازق

6 مرداد 1391  امروز خونه ی عمو رازق دوست بابا دعوت بودیم.آخه نی نی عمو رازق به دنیا اومده بود.اسمش آوا خانومه.یه دختر خوشگل وآروم. آقای جلیل زاده و عمو محمد و خونواده هاشون هم بودند. خیلی با زینب و محمد مهدی بازی کردی.بهت خیلی خوش گذشت.اما وقتی ساعت خوابت رسید یه کم مامانی رو اذیت کردی ولی وقتی اومدی تو ماشین فورا خوابیدی.قربونت برم که اینقدر خسته بودی. محمد مهدی تمام طول مهمونی به بابا چسبیده بود. خیلی پسر دوست داشتنیه.           ...
14 مرداد 1391

آنیتا جون

30 تیر 1391 پنج شنبه امشب رفتیم خونه ی دوست بابا(آقای شعشعه).دخترش آنیتا 2هفته ازت بزرگتره.یه دختر آروم و خوب.مامانی تو در مقابل آنیتا، یه وروجک به حساب می آی.آخه آنیتا نمی تونه چهار دست و پا بره.واسه همین یه جا نشسته بود و به کارهای تو با تعجب نگاه می کرد.قربون دختر فلفل نمکی خودم برم.     ...
14 مرداد 1391

کرج

شیرین مامان ، پنج شنبه 22 تیر رفتیم خونه عمه مهناز. (البته صبح زود رفتیم دماوند برگه های مامان رو گرفتیم ، بعد رفتیم کرج.حدود 3 ساعت و 40 دقیقه تو راه بودیم.یه مسافرت واقعی بود.) خونه ی عمه همه منتظرمون بودند.حتی پارمیدا هم از ذوق، زود بیدار شد.اما ذوقش فقط یه مدت کوتاهی بود ، بعد شروع کرد به حسادت کردن بهت.آخه اونم خیلی کوچولوئه. به هر چیزی که دست می زدی می اومد و به زور ازت می گرفت. تو هم که نمی تونستی به چیزی دست بزنی و کنجکاوی هات رو ارضا کنی مدام می چسبیدی به من و نق نق می کردی .خدا عاقبت ما رو با شما دو تا دختر بلا به خیر کنه. شب رفتیم پارک نزدیک خونه ی عمه .  مجبور شدم پیراهن خوشگلت رو از تنت در آرم و یه لباس گرم تنت...
26 تير 1391

شمال

مامانی ، شب چهارشنبه(1391/4/7 ) رفتیم شمال واسه عروسی دختر عمه ی مامان.این عکست واسه قبل عروسیه.       عسل مامان ، دندون دومت هم دراومده.خیلی بامزه شدی وقتی می خندی دندونات مثل مرواریدهای سفید تو دهنت می درخشه. خاله ماریا و بچه هاش همراه ما اومدند تهران تا چند روزی پیش ما بمونند. وقتی صبح از خواب بیدار میشی و می بینیشون خیلی خوشحالی.یه شب همه با هم رفتیم پارک بازی.اونجا خواهرجون صبا بهت یاد داد ، وقتی بهت میگه ماه کو ؟ تو با انگشتت ماه رو نشون بدی.الان که بهت میگیم لامپ کو؟اون رو هم نشون میدی.قربون انگشت های کوچیکت برم. اینم عکس های پارک. قربون دختر شجاع خودم برم که اصلا نمی ترسه. د...
14 تير 1391