رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

هورررااااا دخملم 2ساله شد

 عزیز دلم، دختر قشنگم تولد دوسالگیت هم رسید. عزیزم تولدت مبارک .از خدای مهربون ممنونم که دختر نازم رو بهم داد.باورم نمیشه دوسال از روز به دنیا اومدنت می گذره.چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود .لحظه لحظه ی به دنیا اومدنت رو به خاطر دارم.بزرگ کردنت خیلی سخت بود اما خیلی خیلی شیرین . اولین باری که شیر خوردی ،اولین باری که بهمون لبخند زدی،اولین باری که غلت زدی ،اولین باری که سینه خیز رفتی ،اولین باری که راه رفتی و اولین کلمه ایی که گفتی .حالا واسه خودت خانمی شدی، کلی حرف می زنی، شیطنت می کنی .قربونت برم برا بهترین ها رو آرزو می کنم.امیدوارم همیشه خوشبخت و خوشحال و سلامت باشی. امسال موقع تولدت خونه ی عمه مهناز بودیم.البته رفتنمون &nb...
15 شهريور 1392

ادامه از پوشک گرفتن رها

مامانی، بیشتر از 2هفته است که از پوشک گرفتمت.می تونم بگم پیشرفتت فراتر از انتظار من بود.دقیقا بعد از یک هفته دیگه دستم اومد کی ببرمت دستشویی.خودت هم بهم خوب می فهمونی.البته بعضی وقتا از دست هردومون در می ره.مخصوصا وقتی هندونه(به قول خودت اندونه) بخوری.اما خداروشکر خیلی خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می  کردم انجام شد. در خوشبینانه ترین حالت هم فکر نمی کردم کمتر از یک ماه طول بکشه اما سختیش همون سه، چهار روز اول بود.  مامان همش در حال شستن خودت یا شورتت یا فرش بود اما تقریبا تموم شد.فقط باید خیلی حواسم بهت باشه .خداروشکر شبا یا تو خواب جیش نمی کنی. وقتی هم میریم بیرون اصلا حاضر نیستی ...
23 مرداد 1392

قصه ی از پوشک گرفتن رها

عزیزم، از دوشنبه ی هفته ی قبل، نمی ذاشتی پوشکت کنم خیلی لجبازی می کردی ، دو تا دکتر مختلف بردیمت ، دو شب هم تب کردی .دکترها گفتن احتمال عفونت ادراری هست.باید آزمایش ادرار می دادی ولی اصلا نتونستم ازت نمونه بگیرم . دکتر ها گفتن حالا که خودت می خوای ،پوشکت رو بگیریم. خلاصه به طور رسمی از روز سه شنبه 9 مرداد 1392 کارمون آغاز شد!!!! یک کار سخت و طاقت فرسا حتی سخت تر از انتگرال درس دادن به اونایی که فقط جدول ضرب می دونند. بماند که مدام یادگاری رو فرشامون می ذاری و مامان کوزت مدام درحال شستن فرش ، موکت یا لباس های رهاجونه. برات صندلی مخصوص توالت هم گرفتیم اما یه بار هم استفاده نکردی. خلاصه یه داستان جدیدیه که از یه هفته پیش شروع شده. تا ...
14 مرداد 1392

ماجرای بیماری رها و بستری شدنش در بیمارستان)

دختر قشنگم چهارشنبه  12 تیر موقع خواب دیدیم یه کم تب داری ،بهت استامینیفون دادم و هر نیم ساعت بیدار می شدم و چکت می کردم.ساعت 4 و نیم بود دیدم بازم تبت رفته بالا خیلی ترسیدم استامینیفون خیلی دیگه اثر نمی کرد. دیگه نخوابیدم ، همش بالا سرت نشسته بودم.تو هم خیلی خوب نخوابیدی ،حدود ساعت 6 و نیم یه کم بالا آوردی.بردیمت بیمارستان.اول رفتیم بخش اطفال چون دکتر نیومد و تو همش حالت بدتر میشد،بردیمت اورژانس. بهت سرم وصل کردند .ازت آزمایش خون،ادار و مدفوع گرفتند.تبت خیلی بالا بود.به 39.7هم رسید.بهت دوبار دیازپام زدند.موقع رگ گرفتن خیلی گریه کردی. خلاصه با کلی سرم و پاشویه ، دارو تبت یه کم پایین می اومد دوباره بعد از یه مدت کوتاه می رفت بالا.رفتیم ...
12 مرداد 1392

انگلیسی حرف زدن رها

دختر مامان یه مدته خیلی به انگلیسی توجه ویژه ایی نشون میدی. می آی پای لپ تاب و می گی و میشینی بغلم ، دست مامان رو می ذاری رو موس .اینا یعنی اینکه برام skill word بذار .اینقدر از نگاه کردن بهش لذت می بری که باور کردنی نیست. علاقه ات به انگلیسی اونهم در این حد عجیبه.دیگه وقتی می خوای بخوابی برات skill  می ذارم می خوابی (بدون اینکه ذره ایی اذیتم کنی)یا اینکه خودم برات کلمات انگلیسی مثل وسایل خونه ، کارهای روزمره رو می گم تا بخوابی. تا حالا کلی کلمه یاد گرفتی همین الان داری این ها رو می گی و مثل یک شعر تکرار می کنی. , stand up , sit down , happy , sad , excited , worried , angry, upset , کلی کلمه هم از magic  بلدی .مو...
17 تير 1392

گفتگوی مامان و دخترش

مامانی می خوام یه ذره از حرفهایی که با هم می زنیم (البته بیشرش شعره) رو برات بنویسم.اینم یه جور گفتگو بین من و توست: 1 -مامان مژگان: یه دختر دارم رها : شا نره (همون شاه نداره) مامان مژگان: صورتی داره رها: ما نره (همون ماه نداره) مامان مژگان: به کس کسونش رها : میدم (البته منظورت همون نمی دمه) مامان مژگان: به همه کسونش  رها : میدم.   2 -مامان مژگان: انگشت شستم تو کجایی رها : مَ ایجام (یعنی من اینجام) مامان مژگان: از خدا براتون روزه خیلی خوبی رها : مَ می خوام (یعنی من می خوام)   3 -مامان مژگان: یه روز یه آقا خرگوشه رفت دنبال  رها: بچ موشه (بچه...
23 ارديبهشت 1392

18ماهگی

دختر گل مامان شده یک سال و نیمه .نمی تونم بگم که این مدت چطور گذشت،اما بهترین روزهای زندگی من و باباجون با حضور تو ، رقم خورد. من به خوذم می بالم که دختر ناز و باهوشی مثل تو دارم. و از خدا بی نهایت  سپاس گذارم که این فرشته کوچولو رو به ما داده،امیدوارم لایق و شایسته  داشتن تو باشیم. عزیز دلم بردمت کنترل قدو وزن،خدا رو شکر همه چی خوب بود. نمودار رشدت صعودی بود.قد: 8 2cm وزن: 10.5 کیلو خداروشکر. دخترم کلی کلمه های جدید یاد گرفته و دایره لغاتش داره هر روز بزرگتر از  روزهای قبل میشه.دیگه خیلی از کلمات رو می تونی بگی ،اما هروقت خودت  دوست داشته باشی ، نه هر وقت که ما بخواهیم....
13 ارديبهشت 1392

نوروز1392

دختر قشنگم عید اومده ، و ما در کنار هم یک سال جدید دیگه رو آغاز کردیم.امیدوارم این سال جدید هم یک سال پر از موفقیت و خوشبختی برای همه ی عزیزانمون و ما باشه. دخترم تو این یک سال خیلی تغییر کردی ، خیلی بزرگتر شدی ، تو سال 91 چهار دست و پا رفتن ، راه رفتن ، حرف زدن رو یاد گرفتی و دندونات به جز دندونای نیشت همه در اومد.تغییرات بزرگ و قشنگی بود.با همشون من و بابا کلی ذوق کردیم و خوشحال شدیم. خدارو شکر که با وجود تو ،خوشبختی بزرگی نصیب ما شد .امیدوارم همیشه سلامت و خوشحال و خوشبخت باشی و مایه افتخار ما. امسال عید نتونستیم بریم مسافرت.فقط 2 روز قبل از سال تحویل،رفتیم خونه ی پدرجون ،حدود 10روز اونجا بودیم ،بعد برگشتیم تهران که عمه م...
7 ارديبهشت 1392

روزهای آخر اسفند و تب و تاب عید

شیرن مامان اسفند داره به پایان می رسه و بوی عید داره به مشام می رسه .من همیشه عاشق عید بودم و تو این سالها که با باباجون و تو بودم بهترین عیدهای زندگیم رو گذروندم. عید امسال سومین عیدیه که تو با ما هستی (عید دو سال قبل تو دل مامان بودی). مامان به شدت سرش شلوغه. کلاس هام ، خونه تکونی و خرید عید.حتی وقت نداشتم وبت رو به روز کنم. حس اومئن عید ، حس فوق العاده اییه.  ان شاالله بعد عید می آم و کلی عکس و مطالب جدید برات می ذارم. راستی کلی لباس جدید و خوشکل با کلی زحمت و گشتن برات پیدا کردم.قربونت برم. ...
28 اسفند 1391