رهارها، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

بهترین هدیه خدا

روزهای سردو زمستانی هفده ماهگی

دختر ناز مامان داری هر روز بزرگتر و شیرین تر میشی و من وبابا از داشتن تو به خودمون می بالیم.وخدای  مهربون رو بابت  این نعمت بزرگ ستایش می کنیم.عزیز دل من، تو زیباترین و بهترین هدیه ی خداوند هستی  ،تو  دلیل بزرگ یا بزرگترین دلیل خوشبختی ما هستی.ما خیلی خیلی دوست داریم و همیشه در کنارت و همراهت و مشوقت خواهیم بود. از خدای بزرگ و مهربون برات بهترین ها رو آرزو داریم. الان که دارم اینها رو می نویسم تو مشغول خوردن انار هستی .خیلی انار (کلا میو...
25 بهمن 1391

آلودگی هوای تهران و شمال

قند و عسل مامان، روزهایی پر از آلودگی رو تو تهران می گذرونیم و هیچ کسی هم مسولیتش رو قبول نمی کنه. بیشتر از  2 هفته بود که به خاطر آلودگی ،از خونه بیرون نبردیمت.خیلی برات ناراحت بودم.روزی چند بار کاپشنت رو از تو کمدت در می آوردی و می دادی به من ، می گفتی :بریم. نمی دونی چقدر تحملش برام سخت بود.خیلی برات ناراحت بودم. بالاخره سه شنبه 19دی رفتیم شمال.وقتی می دیدیم که تو حیاط خونه پدرجون میدوی وبابچه ها بازی می کنی و خوشحالی ،باباجون دیگه دلش نیومد به تهران برگردونمون.ما و کیان موندیم تا آخر هفته بابا اومد دنبالمون.10 روز شمال موندیم .تو هم هرچی دلت خواست بازی کردی. امروز بردمت اندازه گیری وزن.وزنت شده 10 کیلو .بالاخره ع...
2 بهمن 1391

دندون های جدید

دختر مامان  داره دندون های جدید در می آره .تا الا ن 14   تا دندون داری.هورااااااااااااااا آفرین دختر گلم.امیدوارم به زودی زود ،تموم دندونات در بیان و دیگه اذیت نشی.قربون گل دخترم برم. چند تا عکس از نقاشی کشیدنت برات می ذارم. خیلی علاقه به نقاشی داری.البته تموم مبل ها و دیوار ودر اتاقهامون رو نقاشی کردی و کلی اثر هنری از خودت به جا گذاشتی!!!!!!!!!! خانوم هنرمند این چه وضع نقاشی کشیدنه؟؟؟؟   ...
13 دی 1391

یلدای91

پنج شنبه 30 آذر  دختر گل مامان این دومین یلدایی که با هم جشن گرفتیم.و اولین یلداییه که تونستی از خوراکی ها و غذاهای خوشمزه این شب بخوری. شب خیلی خوبی بود.یه یلدایی سه نفره . یه تجربه ی جدید.ما کلی عکس گرفتیم، کلی غذاهای خوشمزه خوردیم. و فال حافظ گرفتیم.خوشحالم که هر روز با بودنت به زندگیمون رنگ و بوی عشق و دوست داشتن می بخشی. خدایا شکرت. اینم عکس های یلدامون خانوم محترم همه ی ازگیل شورها رو خوردی؟    لم دادی؟ خوش می گذره؟ همه ی خوراکی ها رو خوردی ، ساعت هم که 2 نصفه شبه، خواب هم که نداری!!! از دست تو گوشی تلفن سالم نداریم. من عاشق اینجور خوابیدنتم. ...
2 دی 1391

15 ماهگی رهای مامان

عسل مامان به بهانه ی 15 ماهگیت رفتیم بهداشت واسه قد و وزن. وزن و قدت رشد زیادی نداشت باید ماه بعد هم ببرمت ، خیلی نگران کننده نیست باید بهت بیشتر به تغذیه ات برسم. دخترم خیلی وروجک شدی ، مدام می خوای باهات بازی کنیم یا کارتون نگاه کنی .وقتی هم می خوای کارتون نگاه کنی ،می ری فیش دستگاه DVD رو که باید به تلوزیون وصل شه بر میداری و می گی " دیش " اینطوری به ما می فهمونی چی می خوای. تازگی ها هم با بابا می رید تو کمد قایم میشید تا من پیداتون کنم.عاشق این کاری. واسه خودت پشت مبل یه مخفیگاه پیدا کردی که می ری اونجا ،نمی دونم چرا اینقدر به اینکار علاقه داری.روزی 20 بار یا بیشتر میری اونجا.از مبل می ری بالا و بعد می ری پشتش.امان از ...
26 آذر 1391

شمال و دندون در آوردن

دختر ناز و قشنگم سه شنبه به همراه بابا و خاله و عمو اومدید دانشگاه دنبالم و رفتیم خونه ی مادرجون.بچه ها خیلی منتظرت بودند. خیلی وقت بود که ندیده بودیمشون و اونها هم بی صبرانه منتظرت بودند. خیلی تو این چند روز بازی کردی می رفتی تو حیاط و این ور و اون ور می دویدی.هوا هم که عالی بود. وقتی برگشتیم تهران.مدام بهونه ی بچه ها رو می گرفتی.همشمی رفتی بغل بابا تا اون ببرتت بیرون. به سختی خوابوندمت. جمعه صبح که خونه ی مادر جون بودیم دیدم 4 تا دندونت با هم در اومد.دو تا دندون پایین ، یه دندون بالا و آسیاب بالا. بمیرم برات که این همه دردکشیدی. بچه ها بهت یاد دادن که وقتی می گن 1 ، 2 بگی سه .صدات رو هم نازک می کنی و می گی .خیلی بامز...
21 آبان 1391

خاطره ی روزانه

24 مهرماه 1391 عسلم،کلاس های مامان شروع شده.حالا دیگه باید هفته ایی سه روز برم سرکار و تو هم پیش خاله فاطی بمونی .روزای اول خیلی سخت بود ولی حالا دیگه خیلی بهش عادت کردی.دیگه خیال من هم راحت شده.باهم بازی می کنید میخوابید غذا می خورید و کارتون نگاه می کنید. عزیزم راه رفتنت خیلی خوب شده.تقریبا دیگه چهار دست و پا نمی ری و همش راه میری.چند روزی هم میشه که می تونی بدون کمک وایسی وراه بری یا خم شی و یه چیزی برداری و راه بری.من خیلی خوشحالم.حالا دیگه می تونیم بریم بیرون ، به پاهات کفش بپوشونم و دستت رو بگیرم و راه بری.باورم نمیشه اینقدر زود بزرگ شدی.حالا دیگه تصور زندگی بدون تو غیر ممکنه.خدایا شکرت بابت دختر نازم     ...
10 آبان 1391

چهارشنبه 10 آبان 1391

دختر عزیزتر از جانم ،داشتم عکس هات رو نگاه می کردم چقدر زود گذشت.حالا یکسال و تقریبا دو ماهه که اومدی و با حضور گرمت به زندگیمون معنای جدیدی دادی.از بودنت تو زندگیمون خیلی خوشحالیم و به خودمون می بالیم که دختر نازی مثل تو داریم و از خدای بزرگ و مهربون سپاسگذاریم. خدای عزیزم ممنونم که با اومدن دخترم ، خوشبختیمون رو کامل کردی. اینجا حدودا 4 ماهه هستی.             اینم عکس چهارشنبه ی هفته ی قبل که با هم رفتیم پارک و تو تمام مدت درحال تاب بازی بودی.       ...
10 آبان 1391